مردمِ ثمود در زماني بسيار قديم زندگي ميکردند. آنها سنگتراشاني ماهر بودند و در دشتها يا در دلِ کوهها خانههايي بسيار زيبا از سنگ ميساختند.ثموديها يک عيبِ بزرگ داشتند. آنها هم مثل بسياري از قومهاي قديمي، بتپرست بودند.خدا صالح عليه السلام را به پيامبري برگزيد تا مردمِ ثمود را به سوي خدا دعوت کند.صالح عليه السلام به آنها گفت: «اين بتها را شما خودتان ساختهايد. آنها که هيچ کاري نميتوانند بکنند.»آنها گفتند: «گذشتگانِ ما همين بُتها را ميپرستيدند.»صالح گفت: «خداي يگانه و قدرتمند شما را آفريده است. وقتي هم که بميريد، به سوي او بازميگرديد. بايد او را بپرستيد.»آنها گفتند: «اگر تو از سوي خدا آمدهاي، بگو نشانهاي براي ما بفرستد.»صالح گفت: «چه نشانهاي ميخواهيد؟»آنها صخرهاي بسيار سخت و محکم را به صالح نشان دادند و گفتند: «اگر خدا اين سنگ را بشکافد و شتري را از آن بيرون بياورد، ما به خدا ايمان ميآوريم.»خداوند خواستۀ آنها را انجام داد، امّا فقط چند نفر به صالح ايمان آوردند.حضرتِ صالح به ثموديان گفت: «اين شتر نشانهاي از سوي خداست. با او کاري نداشته باشيد و آزاري به او نرسانيد.»امّا مدّت زيادي نگذشته بود که شتر را کشتند. حتّي تصميم گرفتند حضرت صالح عليه السلام را هم بکشند.حضرتِ صالح عليه السلام وقتي ديد شتر را کشتهاند، به آنها گفت: «شما حتّي به يک شترِ بيگناه رحم نکرديد. نشانهاي را که خدا فرستاده بود، از بين برديد. با کاري که کرديد، فقط سه روز مُهلت داريد. اگر به خدا ايمان نياوريد، بايد منتظر عذاب باشيد.»مردمِ ثمود به صالح عليه السلام گفتند: «ما به خدا ايمان نميآوريم. به خدا بگو ما را عذاب کند!»حضرت صالح عليه السلام و مردمي که به خدا ايمان آورده بودند، از نزدِ آنها رفتند.هنگام شب عذابِ خدا رسيد. صبح وقتي که آفتاب سر زد، همۀ آنها در خانههاي خود مرده بودند.